سری هشتم از شعر کتاب سرزمین من سوادکوه سروده باباتافته
سری هشتم از شعر کتاب سرزمین من سوادکوه سروده باباتافته
برو لاجیم و بنگر برج لاجی
به سال پنجم از تاریخ هجری
که لاجی ست حاکم سلطان سنجر
بسا با تیغ خود بشکست خنجر
جهان از ظلم او بیداد دارد
هزاران خسته جان در خاک دارد
برو دودانگه و رسکت گذر کن
بنای عشق آنجا را نظر کن
برج است کاو از عشق بر خاست
غلامی شاهزاده خفته آنجاست
چنین بود دختری مالک در آن شهر
چو او هرگز ندید زیباتری دهر
محجب شهره ای آفاق دارد
غلام شاهزاده ای مشتاق دارد
که این شهزاده کار کهتری کرد
ز عشق یار اسطبل مهتری کرد
پی تعلیم اسب یار در تاخت
ز زین افتاد آنجا جان خود باخت
لاکوم بالاتر از ملک آلاشت است
چنین بود نام او لاکوم گذاشته است
ادامه مطلب